سفارش تبلیغ
صبا ویژن

fm.jr

نظر

مولوی یکی از مشهورترین شعرای ایرانی است که شعرهایش از اهمیت خاصی برخوردارند. شعرهای مولانا از آن روی دارای اهمیت هستند که در زمینه های مختلف گفته شده اند و می توان مضامین شعر های مولانا را اینطور تقسیم بندی کرد: شعرهای عاشقانه مولانا، شعرهای مولانا در مورد خدا، شعرهای مولوی در مورد انسان، اشعار مولانا در مورد انسان.

 

این ها مهمترین مضامین اشعار مولانا هستند. شاید شما هم کاربرد اشعار مولانا برای سنگ قبر را دیده باشید که بسیار سوزناک هم هستند. ما در این مقاله از پارسی نو برای شما در مورد بیوگرافی مولوی صحبت کرده ایم ضمن اینکه مجموعه زیباترین اشعار مولانا، این شاعر معروف ایرانی را هم برای شما همراهان عزیز گردآوری کرده ایم.

 

بیوگرافی کامل مولانا

جلال‌ الدین محمد بلخی معروف به مولانا، مولوی و رومی (6 نوامبر 1207 ، بلخ یا وخش – 23 دسامبر 1273 ، قونیه) از مشهورترین شاعران ایرانی پارسی‌گوی است. نام کامل وی «محمد ابن محمد ابن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی» بوده و در دوران حیات به القاب «جلال‌الدین»، «خداوندگار» و «مولانا خداوندگار» نامیده می‌شده‌است. در قرن‌های بعد (ظاهراً از قرن نهم ) القاب «مولوی»، «مولانا»، «مولوی رومی» و «ملای رومی» برای وی به کار رفته‌است و از برخی از اشعارش تخلص او را «خاموش» و «خَموش» و «خامُش» دانسته‌اند. زبان مادری وی پارسی بوده‌است.

 

در مورد مولانا بیشتر بدانید

جلال‌الدین محمد بلخی در 6 ربیع‌الاول (برابر با 15 مهرماه) سال 604 هجری قمری در بلخ زاده شد. پدر او مولانا محمد بن حسین خطیبی معروف به بهاءالدین ولد و سلطان‌العلما، از بزرگان صوفیه و مردی عارف بود و نسبت خرقه? او به احمد غزالی می‌ پیوست. وی در عرفان و سلوک سابقه‌ای دیرین داشت و چون اهل بحث و جدال نبود و دانش و معرفت حقیقی را در سلوک باطنی می‌دانست نه در مباحثات و مناقشات کلامی و لفظی؛ پرچم‌داران کلام و جدال با او مخالفت کردند. از جمله فخرالدین رازی که استاد سلطان محمد خوارزمشاه بود و بیش از دیگران شاه را علیه او برانگیخت. سلطان‌ العلما احتمالاً در سال 610 قمری، هم‌زمان با هجوم چنگیزخان از بلخ کوچ کرد و سوگند یاد کرد که تا محمد خوارزمشاه بر تخت نشسته، به شهر خویش بازنگردد. روایت شده‌است که در مسیر سفر با فریدالدین عطار نیشابوری نیز ملاقات داشت و عطار، مولانا را ستود و کتاب اسرارنامه خود را به او هدیه داد. فرانکلین لوئیس این حکایت را رد می‌کند و غیر واقعی می‌داند. وی به قصد حج، به بغداد و سپس مکه و پس از انجام مناسک حج به شام رفت. سپس با دعوت علاءالدین کیقباد سلجوقی به قونیه رهسپار شد و تا اواخر عمر همان‌جا ماندگار شد. مولانا در نوزده سالگی با گوهر خاتون ازدواج کرد. سلطان‌ العلما در حدود سال 628 قمری جان سپرد و در همان قونیه به خاک سپرده شد. در آن هنگام مولانا جلال‌ الدین 24 سال داشت که مریدان از او خواستند که جای پدرش را پر کند.

 

سید برهان‌الدین محقق ترمذی، مرید پاکدل پدر مولانا بود و نخستین کسی بود که مولانا را به وادی طریقت راهنمایی کرد. وی سفر کرد تا با مرشد خود، سلطان‌ العلما در قونیه دیدار کند؛ اما وقتی که به قونیه رسید، متوجه شد که او جان باخته‌است. پس نزد مولانا رفت و بدو گفت: در باطن من علومی است که از پدرت به من رسیده. این معانی را از من بیاموز تا خلف صدق پدر شوی. مولانا نیز به دستور او به ریاضت پرداخت و نه سال با او همنشین بود تا اینکه برهان‌ الدین رخت بربست.

 

شعرهای مولانا , شعرهای کوتاه مولانا , شعرهای مولانا درباره خدا

 

کتابها و آثار مولوی

 

تاریخ درگذشت مولانا

مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه 5 جمادی الآخر 672 قمری درگذشت.

 

در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» و 40 شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود

 

مولانا، پس از مدت‌ها بیماری در پی تبی سوزان در غروب یکشنبه 5 جمادی الآخر 672 قمری درگذشت.

 

در آن روز پرسوز، قونیه در یخ‌بندان بود. سیل پرخروش مردم، پیر و جوان، مسلمان و گبر، مسیحی و یهودی همگی در این ماتم شرکت داشتند. افلاکی می‌گوید: «بسی مستکبران و منکران که آن روز، زنّار بریدند و ایمان آوردند.» و 40 شبانه روز این عزا و سوگ بر پا بود.

 

نام همسر مولانا

مؤمنه خاتون همسر بهاءالدین ولد و مادر جلال‌الدین محمد مولاناست. گور او در قرامان / لارنده کشف شده، بنابر این باید بین سالهای 626–619/1229–1222 از دنیا رفته باشد.

 

گلچین بهترین شعر های مولانا

ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم کرده ام

 

درکنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم کرده ام

 

هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاکیان

هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم کرده ام

 

آهـــــم چو برافلاک شد اشکــــم روان بر خاک شد

آخـــــر از اینجا نیستم ، کاشـــــانه را گم کرده ام

 

درقالب این خاکیان عمری است سرگردان شدم

چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم کرده ام

 

از حبس دنیا خسته ام چون مرغکی پر بسته ام

جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم کرده ام

 

در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان

می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم کرده ام

 

گـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو

این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم کرده ام

 

شعرهای مولوی , شعرهای مولوی درباره انسان , شعرهای مولوی درباره عشق

 

عکس نوشته اشعار مولانا برای پروفایل

 

گفتی که مستت میکنم

پر زانچه هــستت میکنم

 

گـــفتم چـــگونه از کجا؟

گفتی که تا گـفتی خودآ

 

گفتی که درمــانت دهم

بر هـــــجر پـایـانت دهم

 

گفتم کجا،کی خواهد این؟

گفتی صـــبوری باید این

 

ای در دل من میل و تمنا همه تو

وندر سـر من مایه سودا همه تو

 

هرچنـــــد به روزگار در می‌نگرم

امروز هـمه تویی و فردا همه تو

 

بشکن سبو و کوزه ای میرآب جان‌ها

 

تا وا شود چو کاسه در پیش تو دهان‌ها

 

بر گیجگاه ما زن ای گیجی خردها

 

تا وارهد به گیجی این عقل ز امتحان‌ها

 

ناقوس تن شکستی ناموس عقل بشکن

 

مگذار کان مزور پیدا کند نشان‌ها

 

ور جادویی نماید بندد زبان مردم

 

تو چون عصای موسی بگشا برو زبان‌ها

 

عاشق خموش خوشتر دریا به جوش خوشتر

 

چون آینه‌ست خوشتر در خامشی بیان‌ها

 

شعر های کوتاه مولانا

بشنـو این نی چون شکــایت می‌کـــنـد

از جـداییــهـــا حکـــــایت مـــی‌کــــنـد

کــــز نیستـــان تـــا مـــــرا ببریــــده‌انـد

در نفیــــــرم مــــــرد و زن نالیـــــده‌انـد

سینه خواهم شرحـــه شرحـــه از فراق

تـــا بگـــویــم شـــرح درد اشتیـــــاق

هـــر کسی کو دور ماند از اصل خویش

بـــاز جویـــد روزگــــــار وصـــل خـــویش

مــن بــــه هــــر جمعیتی نالان شـــدم

جفــت بــدحالان و خوش‌حالان شـــدم

هــر کســی از ظن خــود شــد یـار من

از درون مـن نجســت اســـرار مــن

ســـر مــن از نالـــه‌ی مـــن دور نیست

لیـک چشم و گوش را آن نور نیست…

 

شعرهای مولانا , شعرهای مولانا درباره زندگی , عکس شعرهای مولانا برای پروفایل

 

ای یوسف خوش نام مـا خوش می‌روی بر بام مــــا

ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما

ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا

جوشی بنه در شور ما تا می‌شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا

پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا

 

ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید

معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید

معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار

در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید

گــر صـــورت بی‌صـــورت معشـــوق ببینیــد

هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید

ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد

یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید

آن خانــــه لطیفست نشان‌هـــاش بگفتیــد

از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد

یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت

یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید

با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد

افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

 

اشعار مولانا درباره عشق

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو

و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو

هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن

و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو

رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها

و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو

باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی

گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…

 

شعرهای عاشقانه مولانا , شعرهای عشقولانه مولانا , شعرهای عاشقانه و کوتاه مولانا

 

ای دوست قبولم کن وجانم بستان

مستــم کـــن وز هر دو جهانم بستان

بـا هـــر چـــه دلم قـــرار گیـــرد بــی تـــو

آتش بــه مـــن انـــدر زن و آنـــم بستـان…

 

کتاب مثنوی معنوی مولوی

 

یــار مرا غار مــرا عشق جگرخوار مرا

یار تویی غـــار تویی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تــویی فاتح و مفتوح تـویی

سینـــه مشــروح تــویی بـــر در اســرار مرا

نـــور تـــویی سـور تــویی دولت منصور تـویی

مـــرغ کـــه طــور تــویی خســته بــه منقار مرا

قطـــره تویی بحــر تویی لطـف تــویی قهــر تویی

قنــد تـــویی زهـــر تــویی بیــــش میـــازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضــه اومیــد تویـــی راه ده ای یــار مرا

روز تــویی روزه تـــویی حـاصل دریوزه تـویی

آب تــویی کــوزه تــویی آب ده این بـــار مـــرا

دانـــه تویــی دام تــویی بــاده تویی جام تـویی

پختـــه تویی خـــام تــویی خـــام بمگـــذار مرا

این تن اگـــر کـــم تــندی راه دلــم کــم زندی

راه شــدی تــا نبــدی ایـــن همـــه گـــفتار مرا

 

اشعار مولانا درباره زندگی

من اگر دست زنانم نه من از دست زنانم

نـــه از اینم نــه از آنم مــن از آن شهر کـلانم

نـــه پـــی زمــــر و قمــارم نه پی خمر و عقارم

نـــه خمیـــرم نــــه خمـــارم نــه چنینم نه چنانم

مـــن اگـــر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم

نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهــــل زمــــانم

خـــرد پـــوره آدم چـــه خبـــر دارد از ایــن دم

کــــه مــن از جمــله عالــم به دو صد پرده نهانم

مشنـو این سخن از من و نه زین خاطر روشن

که از این ظاهر و باطن نه پذیرم نه ستانم…

 

از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم

 

وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم

 

مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم

 

پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم

 

حمــلـة دیـگــر بمـــیرم از بشـــر

 

تا بـــرآرم از ملایـــک بــال و پــر

 

وز ملـک هم بــایــدم جستـن ز جو

 

کُــلُّ شَــیءهـالــک الـــّا وجــهه

 

بــار دیـگر از مـلـک قــربـان شـوم

 

آنچـه انــدر وهم ناید آن شــــــوم

 

پس عـدم گــردم عـدم چون ارغنون

 

گـویــــدم کــــانّا إِلَیــه راجــعون

 

شعرهای عارفانه مولانا , اشعار عارفانه مولانا , شعرهای عرفانی مولانا

 

جــنگ هـای خلق، بهر خوبی است

 

بــرگ بی بــرگی، نشان طوبی است

 

خشم هــای خلـق، بهـر آشتی است

 

دام راحــت دایمــاً بـی راحتی است

 

هــر زدن، بهـر نــــوازش را بــُـود

 

هــــر گـــله از شـکر آگــه می کند

 

جنـــگ ها می آشتـی آرد درســـت

 

مـــارگیـر از بهــر یــاری مار جست

 

اشعار مولانا در مورد انسان

تو نیکی می کــن و در دجلــه انـداز

 

کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز

 

خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت

 

یــا بـــرایِ راحــتجــان خـودت

 

تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر

 

در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور

 

اهمیت وفاداری به عهد و پیمان

 

چون درخت است آدمی و بیخ، عهد

 

بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد

 

عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود

 

وز شمـار و لــطف، بــبــریده بـُود

 

شاخ و بـرگ نخل، گر چه ســبز بود

 

بــا فســاد بیـخ، سبزی نیسـت سود

 

ور نــدارد بـرگســبز و بیـخ هست

 

عـاقبت بیرون کنـد صد برگ، دست تـو

 

مشو غـرّه به عــلـمش، عهد جو

 

علم چـون قشرست و عهدش مغزِ او

 منبع : وب سایت پارسینو